ریگا کوردستان به نقل از آسوبان
صدایش انگار از تهماندهی سالهای پیچیده به خود میآید، گیج و کمرنگ. محو در شلوغیِ میدانی که یکعمر را در آنجا دستفروشی کرده و روزگارش را نچرخانده است.بساطِ آینهها و زیورآلاتِ بدلی در گوشهای دیگر از میدان، پهن است و در گرمایِ اردیبهشت درخشیدن گرفته. انعکاسی عجیب که در چشمِ پیرمرد، برق میشود. دست را به انبوهِ موهای یکدست سفیدش میبرد. سرفه میکند. چشم در چشمِ خیابان، عصایش را بر زمین میزند:«۲۵ سال است در دورِ میدان امام، چای میفروشم.
این روزها مشتری کمتر پیدا میشود. گاهی حتا نتوانستهام نیمکیلو چای را هم بفروشم. هر عابری که اینجا رد میشود، صدایم به طرفش میرود. خم میشود.
عابرها نگاهی رو به پایین میاندازند. راهشان کج میشود. من میمانم و صدایی که این سالها زودتر از خودم در گلو پیر شده است.» پیرمردْ انگار که سنگِ در غارش را کناری زده و تازه بیرونآمده، خودش را نیمخیز میکشاند رویِ صندلی زهوار دررفته. صندلیِ تاشویی که جثهی پیرمرد را سالهاست در دورِ میدان، پنهان و گودکرده.
حرف میزند. فروشندههایِ دیگر آرامآرام بیرون میآیند. دورش حلقه میزنند. با شتاب از روی صندلی بلند میشود. گویی زمین از زیر پایش برآمده و به آسمانْ رفته و دوباره از آسمانْ به زمین برگشته.
چشمِ تمنای این فروشندگان بر پیرمردْ خیره شده. از سالهای دوری که او را دورِ همین میدان دیده و شناختهاند و حالا ریش سفیدِ شفیقِ آنها شده است. کمی آن سوتر از بساط چایفروش، لباسهایی آویخته است به چرخدستی.
پیرمردی دیگر که کنار خیابان فروشندهی لباس است. لباسهایی که وصلشده به آویزهایِ چرخدستیِ فلزی:«هنوز از پسِ این سالها نتوانستهام صاحبخانه بشوم. مستأجرم و روزهایِ بیفروش، کفاف کرایهخانه را نمیدهد. از صبح که آمدهام، هنوز ۱۰۰۰ تومان هم روزم را نقد نکرده است. اینگونه حتا هزینه آبوبرق هم به سختی تأمین میشود.»
پیرمردِ چایفروش، حالا در کنار او نخستین سالهای فروشندگیاش را به یاد میآورد. بیشتر گرم گرفته است. برقِ چشمانش، کمتر شده. نگاه میکند با حسرت:«در حدود ۲۵ سال پیش که اولین بساطِ فروشندگی را اینجا پهن کردم، قیمت چای ۷ هزار تومان بود.
صدایم را مانند این روزها خرجِ فروش نمیکردم. مشتری بیشتری میآمد. با همان زندگی میگذارندم. روزهایی که مشتری نبود را پشتِ گوش میانداختم. دستِ این پشتِ گوش انداختنها هیچوقت به یک خانهی نو نرسید.
آرزویِ آن روی چایهایِ نفروخته، دَم کرد. نتوانستم فرزندانم را به دانشگاه بفرستم. این روزها هم هر چقدر عابران دورِ میدان را به خرید چای ترغیب میکنم، فایدهای ندارد. کسی خریدارِ چایهای من نمیشود.»
پیرمرد، چشمهایش را تنگ میکند. سالها است که هر روز تا پاسی از شب، بساط چایش را انداخته به بیرحمانهی خیابانِ بیمشتری. سالهایی که با بیماری سرطان و درمان نداشتهاش هم روی پا باید بایستد. لبخند بزند که شاید دست عابری از خریدِ کیسههای چای، چشمهای او را روسفید کند.
فاطمه نیازی